دل بی رخ خوب تو، سر خویش ندارد
جان طاقت هجر تو، ازین بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه، دلِ عاقبت اندیش ندارد ... !
[سیف فرقانی]
دل بی رخ خوب تو، سر خویش ندارد
جان طاقت هجر تو، ازین بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه، دلِ عاقبت اندیش ندارد ... !
[سیف فرقانی]
و تو خوب می دانی که من
خوشبختی نمی خواهم
تو را می خواهم...
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پــــر مـــــلال ما پرنــــده پر نمی زند
امشب هی به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم ــ اکنون بی تو ویرانه ــ
پشت کدامین در ، کسی جز تو تواند بود ؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه !
اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان ، پیوند پیمانه
امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه
بین تو و من این همه دیوار و من با تو
کز جان گره خورده است این پیوند جانانه
چون نبض من در هستی ام پیچیده ، می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه
***
گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من ! ای دل ! ای بی تاب ِ دیوانه !
امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
هیچ وقت ،
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد !
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه ی سیبی ،
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند ....
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…