مهرنوش محمدی

سوت و کورم
همانند خانه ایی متروکه در آن دور دست ها
که نه کسی در خانه اش را می کوبند
و نه کسی در آن زندگی میکند
خانه ایی متروکه
که در و دیوار های آن را تار عنکبوت بسته است
دیوار هایی ترک خورده و پوچ
خانه ایی سرد و بی روح
خاک گرفته و پوسیده
خانه ایی متروکه ، که هر آن ممکن است آوار شود و فرو بریزد..

صمدبهرنگی

ماهی سیاه کوچولو گفت:« می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر ، من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.»

فاضل نظری

در این دریا، چه می جویند ماهی‌های سرگردان

مرا آزاد می‌خواهی؟ به تنگ خویش برگردان

مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی

اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان

دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟

خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان

من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق

طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان

به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری

همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان

من از سرمایه عالم همین یک "قلب" را دارم

اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان

در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست

مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان

بابك حسين زاده برجويي

شـبيه كودك بي مادري كه دلتنگ است

شكسته ساز وجودم، بدون آهنگ است

دلــي كـه شــوق پـريـدن پـريـده از ســر او

كبوتري است كه از پا به سينه آونگ است

مكيده خـون مـرا قطره قطره اين زالـو

چه روزگار غريبي كه پر ز نيرنگ است

چـگـونه سـر بـگـذارم رهـا بـه دامـن شـب ؟

كه عشق با دل تنگم مدام در چنگ است

پرم ز حسـرت جان سـوز و باز مي خندم

براي مرد، شكستن، گريستن ننگ است

غـرور فـاصـله هـا از دلم چه مي خواهد ؟

كه تا شكوه رسيدن هزار فرسنگ است

نـمـي رسـد بـه خـيـالـت خـيـال مـشـتـاقم

به اين نتيجه رسيدم كه پاي دل لنگ است

بـه رغــم شـعـر مـعـاصــر بـلـنـد مــي گـويـم

دلم اسير بتي شوخ و شاهدي شنگ است

بيـا كـه بـغـض نـفـس گـيـر و تـلـخ ثـانيه ها

گلوي عاشقي ام را فشرده در چنگ است

حسین پناهی   

حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گری می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند